heli jon

وقتی هلیا آشپز باشه

بهم میگه میخوام ماکارونی درست کنمبا تعجب پرسیدم مگه بلدی ؟ جواب میده : آره ماکارونی وگوشت و پیاز و گوجه باهم توی قابلمه باخنده گفتم این که آش شد یکمی فکر کرد و گفت خوب آش  می پزم خوبه ؟ قربونش برم ...
25 مرداد 1390

دوران بچگی

الان که برات مینویسم تو خوابی مامان ، دردونه من خانم طلای مامانی میخوام بدونی خیلی دوستت دارم اگه یه موقع دعوات میکنم توروخدا منوببخش از خستگی زیاد مامانی وقتی یاد بچگی خودم می افتم تعجب میکنم تو اینقدر ساکتی من خیلی شلوغ و پرسر وصدا بود وقتی با مامانم جایی میرفتیم همه تا مارو میدیدن میگفتن ای وای بازم این بچه اومد اما تو دخمل کوچولوی مامان خیلی ساکتی گاهی اوقات واسه همه چی گریه میکنی که من قلبم میشکنه ودلیلشم میدونم عسلم اما کاری از دستم ساخته نیست میخوام بزرگ شدی بدونی چقدر دوستت داشتمو دارم وبهت اهمیت میدم ...
25 مرداد 1390

دوستت دارم مامانی با عمه شادی حرف زدی ذوق کردی

زنگ زدم باهاش حرف بزنم دیدم کلی ذوق کرده آخه عمش زنگ زده بود هلیا شاونه رو خیلی دوست داره منم دوستش دارم امیر عمو کوچیکه هلیا البته چه عرض کنم از نظر سن از نظر قد از همشون بلندتره هلیارو خیلی دوست داره هروقت میان پیشمون کلی باهاش سرو کله میزنه .هلی هم که قربونه اون ناز واداش دل همشونو آب میکنه ...
24 مرداد 1390

روزها چه زود میگذره

انگار همین دیروز بود خدا تورو بهمون داد مثل ماه اومدی زندگیمونو روشن کردی اینا رومینویسم قشنگم که یه روزی خوندیشون بدونی چقدر عزیزی ...
24 مرداد 1390

هلیا وپیش دبستانی

امروز قراره هلی رو ثبت نام کنیم البته یک ماهه که رزرو کردیم واسه پیش دبستانیش اما هنوز خبری ندادن گفتم بهتره خودمون یه  سربزنیم اما اعلام کردن تا پایان هفته خبرتون میکنیم .هلیا کلی ذوق وشوق داره ...
24 مرداد 1390

هلیا وعروسکی که عمه شادی واسش خریده

عمه شادونه واسه تولد هلی یه عروک خوشگل خریده هم قد خود هلیا جون . نمیدونین چقدر بامزه بود شبی که از خواب بیدار شدم وتو تاریکی فکر کردم هلیا پایین تختم ایستاده بهش گفتم مامان جون چرا بیدار شدی وایستادی اینجا دیدم جواب نمیده برق اتاق رو روشن کردم دیدم هله له خانم عروسکشو شب گذاشته تو اتاقم
24 مرداد 1390

خانم شدن روز به روز دخترم هلیا

هروز که میگذره این احساس قشنگ به سراغم میاد دخترم خیلی خانم شده خیلی فهمیده شده راستش گاهی اوقات فکرمیکنم خیلی درکم میکنه وقتی از سرکار خسته میرم خونه میاد بغلم با اون دستای کوچیکو قشنگش موهامو نوازش میکنه وقتی میبوسمش منو سفت تو آغوشش میگیره انگار میخواد بهم چیزی بگه اما سکوت میکنه گاهی وقتا که گله میکنه مامان چرا میری سرکار ؟ خودش سریع حرفشو قطع میکنه ومیگه نه مامان شما باید بری سرکار تا واسم لباسای قشنگ بخری هله وهوله آخ جون مامان خوبم ...
24 مرداد 1390

بدون عنوان

مامان : سلام هلی جون                         هلیا : سلام مامان طلا                                                         ماما ن: خوب دخترم چکار میکنی ؟  هلی : خوبم مامان جون منتظر نشستم تواز سرکار بیای با هم بریم حلیم بخریم اخه من حلیم م...
23 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به heli jon می باشد